آشنای بیگانه

بندگی کن پروردگارت را...

آشنای بیگانه

بندگی کن پروردگارت را...

حال من حالِ "مسلم" صحنه ای از فیلم "خداحافظ رفیق" است، هنگام وداع با رفیقان...

"-اجازه ندادند...یعنی موقع تو هنوز نرسیده....

-این جوری رفیقتونو جا میذارید و میرید؟!

من بدبختم و بیچاره ام...بی عرضه ام...آلوده ام  و واگیردارم....رنگ گناه و معصیتم....بایدم منو جا بذارید و برید...شماها پاکید...عزیزید...آبرومندید...سالمید...اما من جذام ِگناه سرتاپامو گرفته...مگه نه؟!...یه مرداب خشکیده ام...حالا ببنید رفیقتون تو این شهر شلوغ جامونده داره زیر دست و پا له میشه...دلتنگ رفتنم...

دلم گرفته

این همه چراغ توی این شهر هیچ کدوم چشمامو روشن نمیکنه...

این همه چشم تو این شهر هیچ کدوم دلمو گرم نمیکنه....

این شهر همش شده زمین...دیگه آسمونی نداره این شهر...من دلم آسمون (کربلا)میخواد...

من از کجا آسمونو پیدا کنم...؟!

-فقط چشماتو باز کن...چشماتو رو خودت ببند مسلم...ببند...

...

-اجازه دادن که تو هم بیای...آماده ای...؟!

...

اجازه منِ روسیاه چی...؟!...کاش من هم قدم به قدم برای زیارت تربیت می شدم...

اما چه فایده که کاش را کاشتند، سبز نشد...

یک کاروان دل

ماه سیه

میشه یه کنفرانس بسی سنگین  برای دو روز دیگه داشت و باوجود هیچ مطالعه ای در این زمینه منتظر علم لدنی بود و همچنان به مهمانی رفت، انیمیشن دانلود کرد و عضو اینستا شد و با بیخیالی کامل لذت برد!


میشه قرصی که باید هر 24 ساعت یه دونه بخوری رو یه بسته کاملش توی یه روز بخوری اونم دوتا دوتا باهم و فقط یه کم معده ات یه جوری بشه و آقای داروخونه چی هم از تعجب شاخ دربیاره و تو همچنان با سلامتی در کنار خانواده زندگی کنی.


میشه یادت بره یه نفر رو ساعت 3 روز سه شنبه هفته پیش بیدار کنی که به کلاس ساعت چهارش برسه و ضمنا کلید کلاسم دستش باشه...اما تو امروز به یاد بیاری که هنوز بیدارش نکردی...!!!


میشه آرزوی آدم شدن رو به قبرستان مخوف وادی السلام برد


میشه به این فک کنی که محرم امسال رو با کدوم یک از دوستات بری مراسم که هر چی به مغزت فشار میاری یه دوست سینگل دم دستت پیدا نمیکنی!


حتی میشه بعضی اشتباهات رو چندین باره مرتکب شد...


"جز آستان توام در جهان پناهی نیست"


ماه سیه

اگر یه روزی یه پستی(خصوصا حوالی فرهنگ و وزارت ارشاد) تو این مملکت به تورم خورد، کم تر از تعداد انگشتان یک دست، خواننده ها رو گلچین میکنم و بقیه از دم اعدام....!!!


پ.ن: شست و شاهد هر دو دعوی بزرگی میکنند/پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتر است




ماه سیه
کجا پیدایش شد آن زنک فالگیر وسط آفتاب تیرماه کویر؟!آن قمقمه آب یخش بدجور وسوسه ام کرده بود.
اصرار برای پرسیدن اسمم! گفت فلانی و بهمانی!چشم از پیشانی ام بر نمیداشت.چقد توصیفاتش مطابق نامم بود، که اگر نامم را برایش فاش می شد، کنه ای بود در لباس فالگیر!
یک خط در میان به حرف هایش گوش میدادم و هیچ راه رهایی از دستش را نداشتم. وسط تمجید ها و به تعبیری فال و اشعار مذهبی اش، حرف هایی بود که پربیراه نبود، مقام و پیشه ی فالگیری و فالگیرها برایم مثل روز روشن است اما یک آن به فکر شعر شاعر از کلام مولایمان افتادم که "به گفتار بنگر که گفتار چیست،به گوینده  منگر که کیست"
البته ناگفته نماند که چرندیاتش بیش از آن یک نصیحتی بود که مرا بفکر فرو برد. به نظرم فالگیر تجدد مآبانه ای نبود، افکارش متعلق به نسل گذشته هنوز گوشه ذهنش خاک میخورد.
فقط لبخند میزدم  که از من تقاضای دست بردن به کیف و یا جیب مبارک کرد تا مبلغی نه چندان گزاف دو دستی تقدیم وجودشان کنم، یه کم فک کردم دیدم یه شکلاتی که همیشه ته کیفم بوده نیز ندارم.در همین اثنا پدر گرامی رسید و اومدم سوار ماشین بشم که دیدم چقدر ازش میترسم! چهره کریهی داشت که لحظه آخر رؤیتشم کردم.
برا یه جمعی با گروه های سنی مختلف با حالت طنز تعریف کردم ماجرا را، هرکسی به یاد سرنوشتی که فالگیرهای چندسال پیش حواله اشان کرده اند افتاد.با چنان جدیتی سخن میگفتند که با خودم گفتم حق دارند فالگیرهای بیچاره که اطلاعاتشان را آپدیت نکنند، نگو طرفشان رو خوب میشناسن و زحمت آشنا شدن با تکنولوژی روز دنیا را به خودشان نمی دهند.


امیرالمومنین علیه السلام: سخن نیکو گوی تا تو را به نیکی یاد کنند.


پ.ن:زندگی یه کوره راه بی نشونه...هیچ کی دست سرنوشت و نمیخونه!

ماه سیه

هفته اول(جلسه معارفه)

" بعله عزیزان من! بر همگان واضح و مبرهن است که موسسه ما همیشه نامبر وان بوده  و ما خیلی خوب و مهربون و خیرخواهیم...محیط آموزشی ما که نگو...پرفکت!...کانون ق.چ در نظر داره برای تکمیل کادر پشتیبانی خودش دانشجویان بهترین دانشگاه های کشور رو به استخدام بگیره و اینم فرش قرمز ما برای شما!...شغل از این راحت تر پیدا نخواهید کرد و این که ما خیلی خوبیم ، اصلن هم اهل شعار و تبلیغ نیستیم و کلا ما خیلی خوبیم!"


هفته دوم(جلسه آموزشی)

"خانما شما بهترین جای دنیا دارید استخدام میشید و ما خیلی خوبیم !... فقط ظاهرا مشکل دارن...شما خانم چادری با روسری حق نداری بیای!...آرایش مو ممنوع!...حالا از رستنگاه مو تا فرق سر (مث خودم) معمولیه و اشکال نداره اما آرایش مو فقط نباید داشته باشید و آرایش صورتم که معمولی...خب اگرم در حین کارتون با مشکلی برخوردید میتونید دروغ بگید..مثلا بگید من چندین سال سابقه درخشان کار دارم...یا مدرکم فلانه!...همکارای قبلیمون هم ما انداختیمشون بیرون و گرنه ما که خیلی خوبیم و به بهترین نحو کارامونو پیش میبریم...!"


ضرب المثلیه پرمحتوا که "سلام گرگ بی طمع نیست"، وقتی بهت زنگ میزنن و با تعارف و عزت تمام دعوتت میکنن برای کارِ در ظاهر آسان و فلان مبلغ نه چندان زیاد هم برای حقوق هرماه بهت وعده میدن(که مگر تو خواب ببینی که بهت بدن) ، یه کم باید شک کرد...یه کم و فقط یه کم که پرس و جو کنی میبینی اگه قبول کنی ینی با سر باید مشرف بشی به چاه درک!پرس و جو هم که نکنی با این همه دروغ و خدعه و شعار و تبلیغ باید بفهمی که آقا گرگه هرچی هم باشه و با هر کر و فری، آخرش مثل تموم قصه های دوران بچگیم نادونِ به تمام معناست...!


پ.ن1: من از همین تریبون به صراحت تمام اعلام میکنه که این ارگانی که اول اسمش کانون فرهنگی آموزشه، گرگِ در لباس میشه! برای حرفمم خیلی حرف دارم!

پ.ن2: حافظ همیشه به فریاد درس من!


ماه سیه

از زمانی که امتحان کذایی تموم شد، تمام اطلاعات ذهنمم پاک شد انگار..

از ساده ترین کلمات  مانند اسم سبزی ها تا یوزر و پسورد برخی مکان های مجازی...

صحبت کردن سخت شده کمی برایم....نگاه های عاقل اندر سفیه مادر به من زمانی که پنج بار متوالی اندازه یک کابینت را می گرفتم...تا عرض را بگیرم اندازه طول یادم رفته بود...برخی از خواب هایم را با یک روز تأخیر به یاد می آورم...

اما تنها چیزهایی که در تمام روز به یادم می ماند که قبلا چنین تجربه ای را نداشتم...طعم خوش خواب های زیارتی ام است...نسیم مرگی که از اینجا گذر خواهد کرد!

همین!

صوت نوشت: $


*اوحدی مراغه‌ای

ماه سیه

اسفار اربعه ملاصدرا را به ترتیب سفرها، چند سالیست که از برم!

-سفر از خلق به سوی حق

-سفر با حق در حق

-سفر از حق به سوی خلق

-سفر با حق در میان خلق


حلّاج و مولانا و صدرالمتألهین را می شناسم...


شعرِ "در نمازم خَم ابروی تو در یاد آمد/حالتی رفت که محراب به فریاد آمد" و حسرت پرواز در گوشه بیکران آسمانت مرا آرزو به دل گذاشته است...


هر سو که دویدم روی تو را ندیدم و هرجا که رسیدم سر کوی تو نبود...

ماه سیه

هزار بار نیت کردم بیایم اینجا و هزار چیز بنویسم بلکن از فشارهایی که به مغزم وارد آماده کاسته شود اما نشد ینی همه چیز بود برای سرریز کردن و هیچ نبود انگار...

بعد از چندماه، یکی زدن بر سر خودم یکی بر سر کتاب...این روزهای پایینی دارد گند میزند به چیزی به نام تلاش هایم...

قریب به یک ماه گذشته کسانی دیدم که برایم جزو نوستالژی هایی شده بودند که حتی به ذهنم هم خطور نکرده بود که دیگر حتی ببینمشان، چرا که دنیاهایمان خیلی تغییر کرده و و جز سلام و احوالپرسی چیزی برای گفتن نداشتیم...

اما 

دقیقا کسانی که حتی فکرشان را هم نمیکردم برایم دایه دل سوزتر از مادر شده اند...آن هم بعد از چندین سال!

و ای کاش آدم ها درک کنند مقوله ای به نام "تغییر" را...

عده ای بزرگ می شوند اما به شرط افتادن یک رقم، هر ساله به عدد سنی اشان!

عده ای بزرگ می شوند به شرط پخته تر شدن... به شرط آدم تر شدن...!

و ای کاش بفمهند همه آدم ها که خوب بودن واژه ای نسبی است...خوب من با خوب شما فرق میکند، حتی با گذشت زمان!

...

امروز یه مطلب جالبی خوانده ام که غربی های ضرب المثلی دارن با این مفهوم که برای تصمیم به انجام کاری "یکم روش بخوابیم"... چون این کار باعث میشه مغز ناخودآگاه تحلیلاتشو روی موضوع انجام بده و پخته تر تصمیم گرفته بشه و بعد از خواب راه حل های بهتری به ذهنمون برسه و عجله نکنید...همون ضرب المثل بومی خودمون که عجله کار شیطونه...برا خودم همچین اتفاقی افتاد ینی اگه من شب به زور خوابم نمیبرد کل زندگیم بر فنا بودااا!

پ.ن1: کودک دورنم! مرا به خاطر تمام رنج هایی که در این مدت کشیدی ببخش...!

پ.ن2: قرار بود تا فردا خبر داغی بگذارم که لغو شد الحمدالله!

پ.ن3:برایم دعا کنید...همین!


ماه سیه

راستش خیلی دلم میخواد در مورد تجربیات چند روز اخیر از زندگی وانفسا یه چیزایی بنویسم، نه که نشه در موردش گفتا، نه! مشکل اینجاست که اصلا حسش نیست!حوصله برا یه مدتی از پیش ما رخت بر بسته رفته!

این روز ها هر چی بیش تر درس میخونم، بیشتر دچار نهیلیسم نیچه ای میشم! هرچی بیشتر به اطلاعاتم اضافه میشه، خسته تر میشم! بیخیال تر حتی!

نظر خودم اینه که شاید داروهای طب غربی، علاوه بر تسکین درد جسمی، روان رو هم تحت تاثیر قرار میدن!

پا میزنم به پشت تمام تولیدات طب مدرن و با گذاشتن انگ اورژانسی ساعت ها در مطب پزشک طب سنتی سر میکنم بلکن نوبتم برسد!
آخرین بیمارم و منشی و دکتر هر دو خود را آماده کرده اند برای رفتن! آقای دکتر بسم اللهی میگوید و با دیدن انگشتان رو به موت دستم با خودکار سبز رنگش مینویسد و مینویسد و هی نگاه میکند به ساعت روی دیوار و اون تصویر خاکستری رنگ توی لپ تابش و من تا لحظات آخر متوجه نمیشوم که تصویر مربوط به دوربین مداربسته ایست که در سالن انتظار بیمارها نصب شده است و با آن صدای خفه اش از مزایای حجامت میگوید و عکس فرزندانش که سالی دوبار حجامت می شوند را نشانم میدهد، میخواهم بگویم من مشکلی با حجامت ندارم بگو من چه کنم که لااقل بتوانم مثل بقیه نفس بکشم، اما آقای دکتر وقت ندارند و باید بروند و یه مشت تجویزی که خودم از ابتدای طفولیت برای گلودردم میشناختم را روانه کاغذ میکنند.

نه این شکلی نمیشود باید خودم طبابت کنم لااقل برای خودم!
گلوام را جلویم روی میز میگذارم و با تمام حال نزاری که داریم میگویم خب چه مرگته؟! چته؟! چرا باید ساز مخالف بزنی با بقیه؟!
دکتر گفت باهات مدرا کنم و هر آت و آشغالی رو از درگاه مقدستون عبور ندهم!
چیکار باید میکردم که نکردم هان؟! چرا هرچی من بیشتر باهات راه میام و تو راه ناصواب میری؟! اونم تو موقعیتی که من به وجود سلامتی تو احتیاج دارم و باید حرف بزنم.
میفهمی؟!
فایده ای ندارد! حتی با مرور گناهانی که از طریق گلویم انجام دادم و راه توبه و انابه و خفه خون گرفتن در مقابل به زبان آوردن بعضی حرف هایی که چندان خوشایند نیست هم فایده ندارد!
مادر هم اسیر تو شده! فقط مانده است ابن سینا را از مقبره اش بیرون بکشم و از کتاب قانونش انتقاد کنم که چرا راه حل واضحی برای درد من ندارد!
با خودم فکر میکنم اصلا حقته! شاید خدا ترجیح داده تأدیبت را تمدید کند و تو هی درد بکشی و نتوانی هرچه دلت بخواهد بگویی بخوری!
مادر نصیحت میکند که تو اگر درس نخوانی و بری دنبال تشکیل خانواده تمام امراض بدنت میاد بیرون، درس خوبه اما نه برا تو!
پدر هم تمام خوراکی هایمان را زیرذره بین گذاشته تا نخواهم از پرهیزکردن در روم اما غافل از آنکه من تمام طول سال درپرهیزم و در حسرت نوشیدن یک لیوان آب خوش از گلویم به معنی واقعی کلمه!

پ.ن1: عاجزانه به یک گلو و حنجره سالم نیازمندیم برای کار خیری...
پ.ن2: گفتیم خیلی بی هوا نظر جناب حافظ رو هم جویا بشیم که برخوردیم با بیت عنوان پست!/ که دمش گرم زد به خال!
پ.ن3:فکر کنم برای گرفتن مدرک تخصصم در گوش و حلق و بینی، فقط به مقداری پول هنگفت نیازمندم و گرنه علمش را اکتساب کردیم طی چندین سال!

ماه سیه

سید الشهداعلیه السلام:

"اللهم اجعل النور فی بصری"


خدایا چشمم را روشن کن تا حقایق عالم را بهتر و خوب تر ببینم...



پ.ن1:مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل/قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت

پ.ن2: پی نوشت دوممان نمی آید...!



ماه سیه

می دانی؟

"این خاصیت شهید است که با شهادتش دنیا را برای اطرافیانش کوچک می کند

کوچک...

و آن گاه گذر از دنیا برایشان سهل می شود و این گونه است که خون شهید عالمی را تکان می دهد."


پ.ن1:کفن برف کجا،پیرهن برگ کجا؟/خسته ام! مثل درختی که آذرماهش "فاضل نظری"

پ.ن2: حرف زیادست و وقت تنگ...

پ.ن3:همچنان عید را به هم تبریک میگویند، دریغ از ابسیلون اعتقادی...

پ.ن4: متن بالا در مورد شهید رو از صفحه دوم یکی از کتابام یافتمش...متأسفانه یادم نیست از کجا نوشته بودمش!



ماه سیه

تا حالا شده واسه یه امتحانی کلی بخونید و بیداری بکشید و به خیال خودتون با موفقیت امتحانو پشت سر گذروندید، اما چشماتون موقع دیدن نتایج همان امتحان وق زده بشه؟!


یادمه برا یه درسی نه تنها شب امتحان بلکه طول ترم کلی زحمت کشیدم و خوندم و هنوزم که هنوزه تمام مطالبش یادمه و کلاس مفیدی بود برام و هست، اما با کمال تعجب نمرم خیلی ضایع بود و افتضاح!(البته وقتب دیدم زهره و شکوفه هم نمرشون در این وضعه، یه ذره آرامش گرفتم که تنها نیستم!) یه چند روزی دپرس بودم و تو مخیلاتم به این فکر رسیدم ای داد بیداد نکنه زندگیمونم همین شکلی باشه، به خیال خودمون داریم اعمال حسنه انجام میدیم که آخرش میبینی زهی خیال باطل همش دود شده رفته هوا! امان از دست *خیال خودمان! بد چیزیست!

بچه تر که بودم وقتی صحبت از امتحان الهی می شد فک میکردم خب باید یه چیز دهن پرکنی مثل سیلی، زلزله ای، مرگ عزیزی، بیماری لاعلاجی و خلاصه یه چیزی که همچین داغ بزاره رو دلت از آسمون نازل بشه و تو بشینی دست و پنجه نرم کنی باهاش!

بعدن تر متوجه شدم ثانیه به ثانیه زندگیم امتحانی بوده که من به خیال خودم دارم خودمو میسازم واسه یه بلای آسمونی و یه امتحان بزرگ! اما وقتی تو همین درس پرسیدن های سرکلاسی واموندم، فهمیدم ای دل غافل چی فک میکردیم چی شد؟!


حالا این منم و این برگه های تجدیدی ای که جلوم گذاشته شده و موندم باید چه جوری پاسشون کنم! یادم میاد فرصت هایی که چندین بار بهم داده شد و من به خیال خودم و فقط به خیالم جبرانشون کردم! خیلی بی جنبه بودم! و حالا تنها سرمایه من برای دوباره برخواستن، جوانی است و اشک و دعای خیر همگی!

همیشه ساختن چیزی که خراب شده برام سخت تر از چیزیه که هنوز ساخته نشده و قراره ساخته بشه!


دو حدیثی که من رو یه کم به خودم واداشت:

امام صادق علیه السلام:

"برای دفاع از دینتان، با مردم نزاع و مشاجره لفظی نکنید، زیرا این کار دل را بیمار می سازد."

"سزاوار نیست که مومن در مجلسی بنشیند که نافرمانی خدا می کنند و او نمیتواند مانع شود."

قرآن کریم می فرماید: اگر می خواهی اراده قوی داشته باشی، تردید و شک نداشته باشی، وقتی کاری پیش آمد بتوانی تصمیم بگیری، اگر مشکلی جلو آمد بتوانی با مشکل دست و پنجه نرم کنی، باید آخر شب (دقایقی قبل از اذان صبح) بیدار باشی، باید نماز را اول وقت، یعنی طلوع فجر نماز صبح را بخوانی، باید بین الطلوعین بیدار باشی. (اشاره به آیات 1 تا 6 سوره مزمل)


(سجده کن و نزدیکی جوی...)

 علق:19


ماه سیه

اصولا تماشا و شنیدن برخی چیزها، دل آدم را به درد می آورد، بدجور هم دردآلود میکند!

گزارشکر برنامه دیروز امروز فردا چند عکس شهیدان پرآوازه و بلند همت دفاع مقدس را به مصاحبه شوندگان نشان میدهد تا اسم آن ها را بگویند. یک خانم محجبه با دختری محجبه تر از خودش هیچ کدام از شهیدان را نمیشناسد. پسری با دیدن عکس شهید همت، نام شهید احمدی روشن را به زبان می آورد. آن یکی با اطمینان صد در صدی به شهید آوینی میگوید شهید مطهری!و .. گزارشکر با مواجه شدن با چنین پاسخ هایی به سوال دوم که مربوط به خصوصیات این شهیدان بزرگوار است، نامید می شود!

شب گذشته دعوت بودیم مراسمی که برای تقدیر از فرزندان دانش آموخته ی ممتاز ارگانی تدارک دیده شده بود، به کرات در چنین مراسمی شرکت داشته ام اما هیچ موقع با رضایت خاطر هر چند نسبی هم از مراسم بیرون نیامده ام.

اکتفا میکنم فقط به دو برنامه بخش کودک و خواننده مهمان...

گروه کودک آبنبات با دو مجری مرد و زن و دو عروسک تن پوش به صحنه میان، نقش مجری خانم در ابتدا مشخص نیست اما برنامه که یه کم جلوتر میره متوجه میشم بیشتر نقش مدل لباس و عشوه هستن ایشون تا مجری! هر آهنگی که میخونن با هم در پایان می رسه به آهنگ های غیرمجاز اون ور آبی! بچه ها شور و هیجان بیش تری نشون میدن موقع پخش چنین آهنگ هایی...خانم مجری برنامه میخواد به کوچولوها بگه که مثلا این مدلی دست بزنید، میاد وسط سن و با حرکات موزون دست و کمر حال منو و بغل دستیمو بهم میزنه! خانم مجری ای که صدای خوبی هم حداقل برای بخش کودک نداره و با پوشیدن لباسی که دوخت آن شباهتی به لباس به سبک اسلامی ندارد و با پوشیدن کفش پاشنه 15 سانتی و با اون نحوه ی پیچیدن یه تیکه پارچه بر روی سرش و موهای قلمبه شده زیر پارچه داره با خوندن یه آهنگ خداحافظی با حرکات کمر سن رو ترک میکنه!

تن پوشا هم نقشی جز بریک زدن و رقص آمریکایی نقش دیگه ای ندارن!


مجری که یکی از جریان به نام و میانسال صدا و سیماست رسما با ادا و اطوارهای دون از شأن اخلاقی، رسما با هر آهنگی شروع میکنه به رقصیدن! فک کنم فقط برای رفع تکلیف در ابتدای برنامه خواستار خواندن فاتحه ای می شود برای شهیدان دفاع مقدس که از قواعد تجوید فقط کشیدن ض "والضالین" را بلد است!

دعوت میکنه خواننده نسل جوان، پاپ نمیدونم چی چیه محبوب ایران بیاد بر روی سن تا هنرنمایی کنه! اینجای برنامست که پامیشم برم یه چی به مسئول برنامه بگم یا برم بیرون، درست احساسی داشتم شبیه زمان تماشای فیلم جابه جا، البته از نوع وخیم تر! اما مانعم شدن همراهیان!

خواننده پاپی که موقع خواندن بیش از 18 درجه پاهاشو باز گذاشته و پای چپشو تکون میده، حالا چه نوع حرکت یا رقصیه من نمیدونم! کلا موقع خوندن آهنگ های مختلف یه رقصی هست اسمش، آره حتما یه اسمی داره رو انجام میده! یکی دوبار فقط نیگاش کردم با اون خزعبلاتی که میخوند!

از ابتدای شروع برنامه تا زمانی که بنده بودم دو تا عروسک تن پوش هم بین جمع فقط میرقصیدن!

موقع مسابقه مجری حتی اجازه میده خانوما هم شرکت داشته باشن، با کمال تعجب در زمان کم تر از یک دقیقه سن مواجه می شود با جماعت ساپورت پوش!

دخترخانم14 ساله ای که وضع پوشش او از همه وخیم تر است با به به و چه چه مجری، موقع معرفی خود ناز و اداهایش اوج می گیرد! بماند چقدر که مجری از این دخترک تعریف کرد!

خلاصه برگه نظرخواهی میگیرم و نامه بلندبالایی با انتقادات و پیشهادات فراوان می نویسم برای جنابشان!


پ.ن1: آبجی محترم تعریف میکردن تو مهد به بچه ها کلی شعر یاد دادم و براشون خوندم، آخر سر ازشون خواستم شعرایی که بلدن رو برام بخونن! میگفت 99 درصد مهد آهنگ "ناری ناری" رو برام خوندن، اونم کامل!!!

پ.ن2: ربط صحبت های بالا برعهده خودتان است!

پ.ن3: به کجا می رویم؟!

پ.ن4:آهنگ پاییز آمد رو دوست میدارم!




ماه سیه
این روزها به تناقض ها فکر می کنم، تناقض های نهفته در رفتار آدمیان...زندگی آدمیان مشحون از پارادوکسیکال های آرایه های ادبی است...گرچه این آرایه در ادبیات فارسی، متن و شعر را زیبا جلوه می دهد و باعث ارتباط بهتر و بیش تر با خواننده میگردد اما در صحنه زندگی عکس این قضیه صحت دارد...
متناقض بودن رفتار:
زن جوان؛ از تماشای شبکه های پوچ و سخیف ماهواره تا نماز تمامی ائمه و تمام مفاتیح خواندن...!
دختر نوجوانی که از 5 سالگی باید با چادر و مقنعه بیرون بیاید تا ساپورت پوشیدن کنونی اش...(البته مجاز بوده از بچگی به هر آهنگ غیرمجازی با خانواده اش گوش بدهد)!
زن میانسالی که بهترین ها را برای خود و خانواده اش می خواهد حال به هر قیمتی تا ادای صله رحم های زبانزدش...!
مرد میانسالی که نماز جماعتش ترک نمی شود تا آزرده خاطر شدن اطرافیانش از اخلاق ناپسندش..!
و...
دختر جوانی که خودش پر از تناقض است و به تناقض دیگران فکر می کند... زمانی که کتاب پرواز تا بی نهایت شهید بابایی را می خواند، دلش میخواهد شهید گوشش را بپیچاند و بگوید "به عمل کار برآید..." کم زیر پرچم اسلام حرف بزن!


پی نوشت1: خدایا عطا فرما زبان بدن را به بندگانت...!
پی نوشت2:تناقض آسمان شبت بسیار دلنشین و زیباست...ماه و آسمان سیاهش...ماه در این جهان وانفسا وتیره به منزله روزنه ی امیدی است برایم!
پی نوشت3: نمیدانم چرا وقتی مسیر زندگی هموار می گردد/بشر تغییر حالت میدهد خونخوار میگردد/به وقت عیش و مستی می زند طبل بر هستی/به وقت تنگدستی مومنی دیندار میگردد



ماه سیه

گوش؛ این دهلیز پرپیچ و خم...
گاهی می شود گلوگاهی* که ورودی اش دهانه ی گشادی دارد به اندازه دروازه شهر که حرف های (بخوانید زرهای) بسیاری  از مسیرش عبور می کند و در منطقه مخ سکنی می گزیند و بعد از طی طریق کردن بسیار، خروجی اش می شود دهانه تنگ دهان که حرفی(همان حرف) برای گفتن ندارد و فقط سکوت را پیشه خود می سازد...!

غافل از آنکه جور این دهنه تنگ را دل باید بکشد و آخر سر هم با آه و گریه خودش را باید پاک سازد که موفق نمی شود...! چشم که فقط برای گریستن نیست...کم سو می شود و ناتوان...

پ.ن1: کاش روزی مردم این شهر بفهمند، سکوت معادل قهرکردن نیست...!
پ.ن2: حافظ وظیفه تو دعاگفتن است و بس/ دربند این مباش که شنید یا نشنید..
پ.ن3: گاهی دلم برای صدای خودم تنگ می شود...چشمانم درد می کند...

 

* همان قیف معمولی خودمان


ماه سیه
ماه های نه چندان کوتاه منتظر اقامه نماز این عید بزرگ بودم...کلی هم برنامه داشتم و شوق فراوان...داشتم مثلا متفکرانه به مقایسه ای که حضرت امیر علیه السلام در چنین روزی با روز قیامت داشتند عمل می کردم که صد لعن که نه دوصد لعن بر شیطان رجیم  و خواب بی وقت و شیطانی...
ای وای بر من که دیر شده...خیلی هم دیر، به سرعت برق و باد حاضر می شم...به یاد نمیارم این تیزپای ما رنگ حیاط خونه و پارکینگی رو به خودش دیده باشه تابحال، تا بوده و هست شبا هم تو کوچه سر می کرده حتی ...حالا بدجور لم داده گوشه حیات (حیاط) و به ریش نداشته ام می خنده! بیخیالش میشم، در این فکرم که پیاده برم با این اوضاع زودتر می رسم که خودم رو وسط راه مسجد میبینم.
انگاری صحرای محشر هم باید تنها سر از قبرم بردارم...پرنده پر نمیزنه تو این خیابون همیشه شلوغ...نواهای الله اکبر گوش نوازی فضای شهر را مشحون از خود کرده...کلی نذر و نیاز که ان شاالله نماز شروع نشده باشه...وارد کوپه مسجد که میشم صدای اللهم اهل الکبریا و العظمه... قدرت پاهایم را دو چندان می کند...دارم به خودم امید می دهم که حتما رکعت اول است که نیمه های کوچه صدای سبحان الله اکبر مکبر دمغ می کند مرا...مثل این که کوچه باشد تردمیلی زیرپایم، مگر می رسی به مقصد!...دو قدمی مسجدم که صدای یا ولی العافیه غلیانی به پا می کند در درونم...! فکرش را بکن که رستخیز هم در خواب غفلتم که بیدار می شوم آن هم غافلگیرانه و یا به عبارتی یهویی...

دردنوشت: می خواستم بگویم که چنین بنده لایقی هستم من...آن از بهره برداری از شب های قدر، این هم از نماز عیدفطر و مسائلی دیگر...

پ.ن1: سوز زمستان در دل گرمای سوزان تابستان کافی است نه لزوما لازم! (چی گفتی؟! خو گرمه، ایهام داشت!)
پ.ن2: بنده پیرمغانم که لطفش دائم است/ ورنه لطف شیخ و زاهد هست و گاه نیست
پ.ن3:این مهمانی های ما که پوچ است و تهی، تو بیا به لطف خویش بعد از این گاه گاهی ما را به مهمانی خویش دعوت کن...!

ماه سیه
آخرین شب قدر است و به خیالی که نهایت استفاده را از لیلة القدر برده شود روانه مسجد می شویم!
(و ما ادراک مالیلة القدر)!
یکراست می روم کنار جایگاه پیرزنان و پادردهای مسجد، جایی که به همین منظور صندلی هایی تعبیه داده شده است، برایم جا باز می کنن و با روی خوش استقبال می کنن، خیالم آسوده از بچه های موجود در مسجد که مزاحم عبادتم نمی شوند، بعد از دعای جوشن کبیر خدا را شاکرم از این باب که به دور از هر گونه هیاهوی کوچولوها عبادت می کنم!
(و ما ادراک مالیلة القدر)!
روی پیشانی ام نوشته اند:"مهدکوک" انگار، هر بچه ای که می خواهد کنارم رد شود، لبخندی میزند و ما هم لبخندی نثارش می کنیم و همان جا، کنارم زمین گیر می شود و شروع می کند با تسبیح و قرآن و لیوان آبم بازی کردن و برای یه ثانیه هم لبخند از لبان غنچه وارشان محو نمی شود...خدایا من کودکان را دوس دارم اما امشبه رو بیخیال ما یکی شو، حواسمان را میپرتانند...
(و ما ادراک مالیلة القدر)!
مادری عذرخواهی میکند و می گوید فرزندم از شما خوشش آمده، شرمنده که مزاحمتان میشود، می گویم مشکلی نیست و بی خیال لیوانم میشوم و میدهم بچه تا خوش باشد.
حال نوبت به رنج سنی دبستانی می رسد، سه دوست هستند که دقیق جلو من وسایلشان را پهن می کنند و با کلی خوراکی و من چقدر احساس گرسنگی می کنم...!
(و ما ادراک مالیلة القدر)!
یکریز حرف میزنن! مثل اینکه هانیه و آن یکی هم نمیدانم اسمش را با هم دوست ترن، پریسا دوست لج بازشان است که وسط این دو نفر نشسته و جز خوردن عبادت دیگری در برنامه امشبشان نیست.
مادر هانیه هم آنطرف تر نشسته و می شود خاله نی نی ای که لیوانم را با خودش برد! به دخترش اشاره می کند خوراکی میخورید به خانم پشت سری که من باشم هم تعارف کن، پفک و پاستیل تعارف می کند دستش را رد نمیکنم و برمیدارم، با خودم میگویم کاش چیپس و لواشکش را هم تعارف کند!!!
(و ما ادراک مالیلة القدر)!
به سفارش مادر هانیه، هانیه و دوستش شروع میکنن بعد از دقیقه ها بحث بر سر اینکه نشسته بخوانند یا ایستاده به نماز حضرت امیرالمومنین خواندن...به طور جد باید بگویم بحث های خنده دارشان حواسم را به کل از شب قدر پرانده است.
(و ما ادراک مالیلة القدر)!
حال نوبت کل انداختن پریسا با خاله هانیه است، پریسا جوری که میخواهد خودش را پیروز میدان نشان دهد:
-اومدیم احیا نیومدیم که نماز بخونیم!
-پس چرا سجاده به این گندگی انداختی و جای دو نفررو گرفتی؟!شاید عده ای بخوان نماز بخونن و جا نباشه!
-خب، وضو ندارم
-پاشو برو بگیر
امام جماعت به رکوع میرود وگرنه معلوم نبود بحثشان تا کجا طول بکشد و حواس مرا به خودش مشغول کند.
بعد از ادای نمازهای قضا، هانیه و دوستانش به من رو میکنند و پریسا میگوید شما کلاس چندمید؟! برایش میگویم که دانشگاهیم نه مدرسه ای!
خیلی دوس دارم با پریسا صحبت کنم حتی از وجنات خودش هم در ابتدای سوال پرسیدنش حدس زدم، اما نگاهی به ساق دست و مدل روسری ام می اندازد و بیخیال می شود و برمیگردد. مدل شال انداختن و مو بستنش عینهو خانم های بدحجاب کوچه و خیابان است از این کلیپس هایی به مویش زده که حجم موها را چندین برابر میکند.
از بک یاالله تا دم دمای آخر مراسم قرآن به سر گذاشتن با گوشی بازی می کند و هیچ ذکری زمزمه نمی کند، فقط وسط قرآن را باز کرده و به همین صورت بر روی سرش گذاشته تا دستانش آزاد باشد برای فشردن دکمه های گوشی...
به یاد عکس های خانم های بدحجاب حاضر در شب قدر در نت می افتم و نیتشان، یا نیت عکاسان.
14 معصومین را قسم دادیم و رسیدیم به امن یجیب و دعای برای کربلایی شدن...چراغ ها روشن می شود کم کم...سلام میدهیم به شه ارض توس...چشمانم از دیدن چشمان خیس پریسا می خشکد...
واقعا(و ما ادراک مالیلة القدر)!؟!
ماه سیه

تلویزیون در حال پخش فیلم "مادرانه" است... بدون توجه به سریال، جعبه سشوار را کادو می کنم... هنوز دو به شکم برای رفتن، آن هم تولد یک مرد گنده..راستش را بخواهی تولد آدم بزرگها را دوست ندارم... سریال که تمام می شود ،مادر با گوشی اش مشغول هماهنگی با بقیه است، ضربان قلبم 120 به بالاست، پرانولی می خورم و ولو می شوم روی کاناپه، نه حالم بدتر از این حرفهاست، دست چپم به شدت درد می کند، با هر نفسی گویا قلبم از جا کنده می شود، زنگ خطری است انگار!

کلنجار با مادر فایده ای ندارد، حاضر می شوم که در همان حین متوجه حضور خانواده ای در جشن تولد می شوم که در عروسی آبان ماه باید نقش خواهر حجاب را برای زن این خانواده و امثال او در عروسی ایفا می کردم...به طعنه رو به خانواده می کنم و می گویم خدا خیر گرداند امشب را هم... !

تازه موقع سوار شدن به ماشین متوجه تغییر مقصد هم می شوم...قرار، یکی از پارک های یکی از شهرستان های اطراف است...خدایا تو خودت بهتر از هرکسی می دانی که من چقدر از پارک متنفرم...آن هم تولدی که بخواهد در این پارک شلوغ گرفته بشود...غرولندی می کنم اما بی فایدست...بالاخره ما مهمانیم نه میزبان!

ساعت 11 شب/پارک مقصد

خدای من نمی شد امشبه رو بی خیال شوی...اینا اینجا چیکار می کنن...خدایاااا!

تازه تر با خبر می شویم فک و فامیلای دیگری هم در این پارک حضور به هم رسانیده اند... به اطراف پارک نگاهی می اندازم تا یک حساب سرانگشتی از بدحجاب های پارک تا جایی که در میدان دید من هست بگیرم...5 نفر در جرگه ما هستن فقط...!

خدایا می خواهد چه شود امشب دیگر، نمی دانم!

در تمام مدت سعیم بر سکوت است و تغییر حالت چهره زمانی که کارناشایستی صورت می گیرد از طرف چندنفر...رقص چاقو، جیغ و دست و هورای پیچیده شده در پارک، آهنگ نه چندان درخور، صدای قهقهه ی دو خواهر در تمام مدت باهم بودنمان، وضع حجاب 5نفر(البته به نظر آن ها نرم جامعه بود، ما زیادی چادرچاقدون کرده بودیم، که اینطور نبود!!!) کم بودن رنگ حیا، بچه های اطراف که به تماشای صحنه های فوت کردن شمع و به آتش کشیدن فششفشه ها بودن، تیکه های پراکنده شده در مراسم راجع به کربلا...همه و همه برایم قابل تحمل نبود...من نمی دان چه لزومی داشت هنگام تعرف خاطرات یه نمه خنده دار آن هم از نوع تکراری خانمی آن قدر فجیع قهقهه بزند که اگر خنجری در قلبم به ازای این حرکت فرو می رفت خوشایندتر بود برایم.

باز هم خانم آمرشده در عروسی وقتی می خواست پا از حد فراتر بگذارد، با دیدن دمغی من خودش را کنترل می کرد و قس علی هذا...

ساعت1بامداد/بزرگراه

تا برسیم نیم ساعتی راه باقی مانده، هیچ کدام اهل روزه نیستن آن جور که باید و شاید، به گمانم بقیه تا نیمه های شب، هنگام سحری خوردن ما به گپ و گفت مشغول باشن...شاید مانعی بودم برایشان!

در تمام طول آن شب از خدایم خجالت کشیدم...محبوبم می دانی من از صحنه های مذکور بیزارم اما مرا از مستفیض شدن آن بی بهره نمیگذاری...!

پ.ن1: بالاخره توانستم با یکی از کتاب های امیرخانی ارتباط برقرار کنم."بیوتن" 

پابه پای ارمیا در منتهن آمریکا قدم میگذارم و همذات پنداری میکنم! اما غبطه می خورم به شخصیت اول داستان، فقط به این خاطر که رفیق شهیدش یعنی سهراب مرشدگونه به سویش می شتابد، حال می خواهد بر روی صندلی دیسکوریسکو نشسته باشد یا کاناپه کاندومینیوم آرمیتا!

پ.ن2:من سهراب مانندی ندارم که در شرایط ناخوشایند به سراغم بیاید...صدای کسی را نمی شنوم در چنین مواقعی...من مرشد طریقت ندارم...خدایا کجا باید بگردم به دنبالش؟!خودم بروم به سراغش، یا خودش می آید به سراغم؟! این یکی از بزرگترین دغدغه ها و مشکلات من است...!

پ.ن3: هیچ اشتیاقی به دوباره دیدن این گروه در ضیافت افطاری امشب را ندارم...!

پ.ن4: خواندن غزلیات مولوی آرامم می کند این روزها...!

پ.ن5:و باز هم شب قدر و ثابت شدن هیچ و پوچ بودنم...!

پ.ن6: و کلی حرف ناگفته که نشد بیاوریش روی صفحه...!


ماه سیه

اصولا نوشتن پست جدید ایده و موضوع خاصی را می طلبد! حالا من ماندم و حرف هایی که چون خوره افتاده به جانم و دارد بند بند وجودم را آرام آرام نابود می کند. مثل همیشه مبدأی جز قلبم لایق نمی داند... . ناگفته ها را باید گفت، بغض ها را باید نوش جان کرد، اما برخی احساسات راکلمات یارای بیان کردنشان را ندارند. میدانی، ترس از این دارند که نکند حق احساس بیان نشود و عقده ای شود ته دلمان برای همیشه...!

کاش قلم خوبی داشتم...!

بالاخره بعد از ماه ها انتظار، ماه موعود فرا می رسد، یا به قولی ماهی که خداوند خوانی می گستراند تا هرکس به اندازه ای که لایق آن است بهره ببرد!

و من باد نزدیک شدن میهمانی قند در دلم آب می شود!

نزدیک 10 روز از این ماه پرفضیلت می گذرد، ماهی که چندسالی است تازه دارم قدر می دانم، ماهی که برکات زیادی تا به حال برایم داشته! چیزهایی شبیه معجزه...و من در این ماه عدم حضور شیطان وسوسه دهنده را حس کردم! 

اما متاسفانه ناراحت می کند مرا تعبیرات یا صحبت هایی که در خصوص این ماه صورت می گیرد، بهانه گرمای هوا و طولانی بودن ساعت روزداری هم مضاف می شود بر علل بدگویی های عده ای بر این ماه عزیز...



-خاله و امیرحسین چیکار می کنند...خانم؟!

-خاله طاقت نمیاره تو خونه خودش!رفتن پیش مادربزرگم ماه رمضونی!

-مگه امیرحسین کلاس تابستونی نداره؟!

-کلاس نمی ره!مامانش بهش قرآن و زبان و روخونی کتاب داستاناشو بهش یاد می ده!

-وا! قرآن؟!؟!؟ قرآن به چه درد بچه می خوره! این همه کلاس خوب!

-...



-سلام، قبول باشه!دارم می رم مسجد، شما هم میای؟!

-سلااااام، دو روزه دوتا کلاس سنگین دارم، روزه نمی گیرم! نه مسجدی نیستم!

-...

(بماند نام کلاس های سنگینی که می رود!!!)




-ماه رمضون بهترین فرصته برای اینکه روخونی قرآنتو خوب کنی! ماشاالله همه شبکه ای هم پخش میکنه جزخوانی رو!

-خیلی سخته ها! معنیشم هیچی سر درنمیارم!

-برو الان داره تلویزیون پخش می کنه جز امروز رو!

-نه! الان نزدیک ساعت 2 میخوام برم خونمون، شبکه من و تو فلان برنامه رو داره!(ارمیای لعنتی)

-روزه ای آیا؟!

-بعله که هستم!

-ینی هم صدای زن گوش می دی و هم روزه می گیری؟!

-چیه؟!می خوام شاد باشم!خرمقدس بازی برا من درنیار!

-!، روخوانی قرآنت چی پس؟!

-بابا، گفتم که سخته! هیچی نمیفهمم! یه 15 آیه بقره رو خوندم!

(قرآن روی میز رو برمیداره و مث کتاب دوران مدرسش ورق میزنه!)

-هی با توام وضو داری؟!گناه داره بی وضو دست می زاری رو آیه قرآن!

-برو بابا، این آخوندا زر می زنن!

-...

(زیر لب آیه ختم الله علی قلوبهم و علی ابصارهم... را زمزمه می کنم!)



این فقط سه مکالمه متعلق به دیروز بود! در روز با موارد متعددی برخورد دارم! پیامک های دریافتی حال بماند!انگاری زبانم قفل می شود برای توضیح این که ...


پی نوشت1: یه حدیثی را خواندم با این مضمون که به دعاهایی که می کنید در این ماه دقت کنید! ببینید چه چیزی را از خداوند طلب می کنید!

دیدم سحرهنگام، دعای ابوحمزه ثمالی را بخوانم هم برای من بی سروپا کافی ست! 

پی نوشت 2: در کنار تمامی دعای موجود در مفاتیح، کتاب "بال هایت را کجا جا گذاشتی؟" از نظرآهاری، هم مرا بسیار آرام می کند...کتاب می خواهد برای هر نحله فکری ای که باشد...با هرنیتی و با هرگونه نقدی (که فارغ از همه این هاست!) مرا آرام می کند...قدر دان می کند و شاکر!

حتی شعرهایش...

دنیا دنیا سپاس از دوست خوبم زهره، بابت در اختیار قرار دادن آثار نظرآهاری!

پی نوشت 3: تازه امروز متوجه شدم عرفان نظرآهاری، خانم است نه آقا!!!

پی نوشت4:تولد علی کوچولو!

ماه سیه

شبی تب داشتم، رفتی و قرص ماه آوردی
برایم شیشه ای از عطر بسم الله آوردی...


....

السلام ای ماه پنهان پشت استهلال ما
ما به دنبال تو می گردیم و تو دنبال ما
ماه پیدا، ماه پنهان، ماه روشن، ماه گم
رویت این ماه یعنی نامه ی اعمال ما

علیرضاقزوه



ماه سیه
دلم گرفته ای دوست...
هوای غصه، گریه، ناله، ضجه و همه و همه با من...
پراز اشکـــــــــمــــ...و در مرز منفجـــــــــر شدن...

خودگویی:
-خیلی بدی!
-میدونــــــــــم!
-خیلی خیلیا!
-اوهـــــــــــــــــوم!
-میخوای چیکارکنی حالا؟!
-نمی دونـــــــــــــــم!
-آدم شو یه کم!
-!!!
-ها چیه؟!
-ببند فقط!


پی نوشت1: آدم اگه عاقل باشه، هر کاری رو نمیکنه که بعدش مجبور بشه کاسه چه کنم چه کنم دستش بگیره...! حتی تو عصبانیت...حتی وقتی داره حقت ضایع میشه...حتی اگه.....خدایا غلط کردم...!


پی نوشت2: آیا همه مسائل زندگی به عقل و شعور برمی گردد؟!


امام باقر - علیه السّلام - فرمود: هنگامی که خداوند عقل را خلق کرد به او گفت: بیا جلو، (پس) جلو آمد؛ سپس گفت: برگرد، برگشت. سپس فرمود: به عزّت و جلالم قسم مخلوقی بهتر از تو خلق نکردم، به خاطر تو امر می کنم و به خاطر تو نهی می کنم و به خاطر تو ثواب می دهم و به خاطر تو عقاب می کنم.
امام صادق - علیه السّلام - فرمود: (فاصله ای) بین ایمان و کفر نیست مگر کمی عقل
.
پیامبر اکرم - صلّی الله علیه و آله - فرمود: وقتی عقل کامل شود، سخن گفتن کم می شود.
امام علی - علیه السّلام - فرمود: همت عقل، ترک گناهان و اصلاح عیب ها است.

حضرت علی (علیه السّلام) فرموده اند: عقل شمشیر برّانی است از آن استفاده کنید و با هوای نفس خود بجنگید.


:و در آخر اینکه

:امام علی علیه السلام می فرمایند

جوانان! آبرویتان را با ادب و دینتان را با دانش حفظ کنید.

امام صادق علیه السلام:

مومن همواره خانواده خود را از دانش و ادب شایسته بهره مند می سازد.


دیگه حرفی باقی نمی مونه...

 

ماه سیه
شهید علم الهدی در نامه ای خطاب به خواهرشان، اشاره می کنند به این آیه قرآن "مردم خوابند وقتی می میرند بیدار می شودند."
و تأکید بسیار بر این که تفکر و تأمل کنید در آن تا عظمت آن را درک کنید.
تفسیر خود شهید بسیار زیبا و قابل تأمل بود؛ این که شب تاریک است و مردم خوابند و از همه چیز بی خبر.
تشبیه زندگی ما آدمیان به پله های نردبان برای بالارفتن از آن و رسیدن به پشت بام، این که خدایی نکرده در پله اول بمانیم و گرفتار رنگ و جنس پله شویم و غافل از همه چیز، حتی پی نبردن به استعدادها و قابلیت هایمان عمرمان به سرآی و این یک اسراف است.
البته اشاره می کنند به آیه های دیگر از کتاب مقدس قرآن، جایی که خداوند وسایل مادی را در اختیار انسان قرار می دهد تا این وسایل وسیله ای شوند برای رسیدن به هدف، تأکید می کنند"وسیله" نه "هدف"!
زمانی که از خدا خواسته ای را می طلبیم و خدا آن را به ما عطا می کند بعد از رسیدن به خواسته هایمان ان را به فراموشی می سپاریم دقیقا در همین جا اسرافی رخ می دهد، اسراف "استعدادهایمان" شکوفا نکردن آن ها، حتی پایین تر از آن، پی نبردن به آن ها و ما جوابگو خواهیم بود...


پی نوشت 1: نوشته متعلق به دو الی سه سالِ پیش است، زمانی که تمام بغض نوشته هایم خلاصه می شد در یک دفترچه قرمز رنگی که از خاله علیا گرفته بودم!

پی نوشت2:هنوز هم تازگی نامه را حس می کنم.با هر بارخواندن مطالب جدیدتری برایم روشن می شود.مثلا در آن زمان این قسمت نامه در ذهنم بلد شده بود.

پی نوشت3: از یه طرف هم دلم می گیرد و غبطه می خورم به حال خواهر این شهید بزرگوار...

پی نوشت 4: دلم اشک میخواهد، آن هم در نیمه شب، آن هم به پهنای صورت...



ماه سیه

این روزها شده ام مصداق این مصرع از بیت شعر سعدی:"من در میان جمع و دلم جای دیگراست"

محبوبِ دوست داشتنی ام، می خواهم نفس بکشم...تنگی نفس امانم را بریده...اگر پرانول نبود...!بیخیال این را هم تحمل می کنم...!تحمل چیزهایی که دوستشان ندارم، عادت شده برایم...!تحمل می کنم...تحمل...

...

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟!؟!

....

اما
 با این همه
تقصیر من نبود
که با این همه...
با این همه امید قبولی
در امتحان سادهْ تو رد شدم
 اصلاً نه تو ، نه من!
تقصیر هیچ کس نیست
از خوبی تو بود

که من

بد شدم!

 "قیصرامین پور"
 ...
دارند پیله های دلم درد میکشند
باید دوباره زاده شوم - عاری از گناه -

"نجمه زارع "

...

تفألی به فاضل نظری:

همراه بسیار است، اما همدمی نیست
مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست
 
دلبسته اندوه دامنگیر خود باش
از عالم غم دلرباتر عالمی نیست
 
کار بزرگ خویش را کوچک مپندار
 از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست        

    
چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت
«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست
 
در فکر فتح قله قافم که آنجاست
جایی که تا امروز برآن پرچمی نیست


پی نوشت1:پروردگارا هزاران بار شکرت به خاطر آفرینش شب، ماه، اشک

پی نوشت2:مگر نمی گویند دخترها بابائی اند!پس ای بابای مهربانی ها و خوبی ها بیا و این دختر دلشکسته ات را دریاب!بیا و بنگر حال زارِ مرا...ببین که محتاج محتاج ترینم...بیا و دستم را بگیر..که این دست های نحیفم به آرامش دستان تو محتاجند

پی نوشت3: پس این اتفاق بدیع کی می خواهد بیافتد؟!؟



ماه سیه

اوایل فقط به آخر قصه فکر می کردم!...به این که زود تمام شود و بازگردم!...مشقّت بار بود برایم!
حالا کم تر از 24 ساعت دیگه همه چیز تمام می شود!...همه چیز برایم می شود مشتی خاطره...تا چندسال بعد هم خاک میخورد گوشه دلم!
کیسه ی دلم را باز میکنم..شروع می کنم به سوا کردن...سالم و به دردبخورها را برمی دارم و بقیه را می گذارم و می روم...با تمامی خوبی و بدی هایش! 
یه حس توصیف نشدنی پایان کار...! یه تجربه بزرگ...!یک خروار خاطره و حرف...!احساس در خلأ بودن بین دو سفر...!

از همه این ها که بگذریم، دلم خوش است به پنجره فولادی که مریضی شفا گرفت...! تنها چیزی که می تواند این پایان تلخ را شیرین و به یادماندنی کند...!
با اندکی تسامح می توانم بگویم حداقل موردی که به کرار آویزه گوشم بود در این مدت، عدم تعلق و وابستگی است به هرکس و به هرجا...!"هرکجا باشم آسمان مال من است"...تفاوتی ندارد در جا، هرجا که باشی زیر آسمون خدایی...نِی نِی!فرق می کند بین زمینی که زیر آسمان به سر میبری، مثلا این که پیش ثامن الححج باشی یا تهران مخوف...!

من اینجا را می گذارم برای محبانش و خود می روم!


مشهد کجا و این دل ناپاک من کجا!؟

خود را شبیه وصله ی ناجور دیده ام

 

درمحضرت جناب سلیمان شهر طوس

بال ملخ به شانه ی یک مور دیده ام

 

اینجا ندیده ایم گدایی که دلخور است

اینجا فقیرها چقدر جیبشان پر است

 

گریه بهانه ای است که عاشق ترم کنی

شاید مرا کبوتر جلد حرم کنی

 

آقای من! کلاغ به دردت نمی خورد!؟

از راه دورآمده ام باورم کنی

 

با ذوق وشوق آمده ام حضرت رئوف

فکری به حال رنگ ِ سیاه پرم کنی

 

زشتم قبول؛ بچه ی آهو که نیستم

باید نگاه معجزه بر جوهرم کنی

 

باید تورا به پهلوی زهرا قسم دهم

تا عاقبت به خیرترین نوکرم کنی

 

مادر سپرده است به دست شما مرا

گفته فقط شما ببری کربلا مرا



پی نوشت 1: بنده خوبی که باشی می شوی محبوبه(ک) که در طول کمتر ازسه هفته دوبار به مشهد می روی و نیامده از پیش آقا میبرندند کربــــــــــلا!

پی نوشت2: دلم یه اتفاق بدیع می خواهد برای کارها و برنامه های زندگی ام...!


ماه سیه

خدایا به ما آرامشی عطا فرما تا از بد خلقی دیگران رنجیده خاطر نگردیم

و به ما صبری ده که از بد رفتاری دیگران شکیبایمان تحلیل نرود...



به‌تنهایی گرفتارند مشتی بی‌پناه اینجا

مسافرخانه رنج است یا تبعیدگاه اینجا


غرض رنجیدن ما بود_از دنیا_که حاصل شد

مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا


برای چرخش این آسیاب کهنه دل سنگ

به خون خویش می غلتند خلقی بی گناه اینجا


نشان خانه خود را در این صحرای سردرگم

بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا


اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست

نشان می جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا


تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست

هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا


فاضل نظری

"ضد"


پی نوشت: خدایا عطا کن یه دل گنده...




ماه سیه

کتاب چهل حدیث ،امام خمینی رحمة الله علیه:

"...اولین شرط مجاهده با نفس و حرکت به سمت خدا:تفکراست..

..منزل دیگر بعد از تفکربرای انسان مجاهد:عزم است....

عزم:بناگذاری و تصمیم بر ترک معاصی و فعل واجبات....

...امور لازم برای مجاهد:مشارطه ،مراقبه ،محاسبه می باشد.."

پی نوشت: "اوست کسی که توبه را از بندگانش می پذیرد و از گناهان درمی گذرد و آنچه می کنید می داند."
(25 شوری)


ماه سیه


شب قشنگ بود...
آسمان،بلند
ماه، خربزه
ابر،گوسفند
ابرِآسمان
نرم راه رفت
او گرسنه بود
سوی ماه رفت
گوسفند ابر، خورد بی صدا
مثل خربزه
قاچ ماه را...!


پی نوشت1:هیچ چیز مثل این نقاشی کودکت(با هندوانه کردن ماه در آخر نقاشی)،روح مرا تسکین نداد آن شب! مرا با خودش برد به داستانی که با خامه ی پنجم ابتدایی ام روانه کاغذ کردم، اسمش این بود به گمانم:"بادبادک ها در شهر ما میهمانند"! انگار نوشتن هم در دوران کودکیامان راحت تر بود! کلمه ها بهتر یاری ات می کردند!

پی نوشت2:چه خوب می فهمیدیم حرف های همدیگر را، در این دنیای ژولیده شدن هر چه بیش تر درک آدمیان! آشنایی من با تو شعف انگیزناک بود! شاید از نظر دیگران یا حتی خودت، ابلهانه...!

پی نوشت3:میهمان خسته ای داری در آغوشش بگیر/ امشب ای آتش، شب مهمان نوازی های توست...

پی نوشت4:انتظار من از تو متجلی شدن تمامی داستان ها و نقاشی های خلق شده در دوران کودکیم است در وهله اول! پس منتظر می مانیم برای روز بهره برداری از دستگاه ابداع شده ات!

پی نوشت5:بگذار فکر کنند،چرت و پرت گویی الصاق به اسم محبوبه است...! لااقل من و تو با این موضوع بهتر کنار می آییم! بگذار همه در جهالت خود بمیرند! و من و تو لعنت بفرستیم...من به استادم و تو به همکلاسی ات...!


ماه سیه

 برخلاف صحبت با بقیه دوست دارم سریع سمبل کنم حرف هایم را برایت آن هم نه از سر شوق بلکه از روی عادت، از روی جبر حتی...میدانم هیچ کدام برایت دلنشین و در شأن تو نیست اما دلم میخواهد زود تمام کنم و با نیت خالصانه گوش فرا دهم ندای آسمانی ات را...

میدانم و قبول دارم وقتی به حرفهایم گوش میدهی هیچ چیز جز نگرانی برایت ندارد!

اگر بگویم حالم خوش نیست به دل نگیر، به یاد روزی می افتم که وقتی حالم هم خوب باشد وضع مکالمه من با تو از این بدتر است...راستش چه مکالمه ای؟! همان مونولوگ گویی من! حرف هایم را میزنم و بدون گوش سپردن به حرفایت سریع ترک میکنم جایگاه را...

اما این شب ها و این روزها فرق میکند...خودت بهتر خبر داری از احوالاتم...از حس مشمئز کننده درونم..از سرگردانی روحم حتی..!

با ادب هرچه تمام تر حاضر می شوم تا برای گوش سپردن به کلامت آرامش داشته باشم، آرامشی که هرلحظه ممکن است، موج آشفته در درونم، آن را درهم شکند!

چشمان را میبندم..حاضرتر از همیشه...نیت میکنم و با بازشدن صفحه با انگشت سبابه ام شروع میکنی...آرام می شوم، اما زمانی که می رسم به این قسمت از کلامت"وما خلقت الجن والانس الا لیعبدون" سنگ کوب می شوم...! و زمانی دست بردار می شوم که می شنوم:

 یَأَیهَا الْمُدَّثِّرُ...

"به نام خداوندی که در دنیا رحمتی عام برای همه و در آخرت رحمتی خاص برای مؤمنین دارد .

هان ای روپوش به خود پیچیده.

برخیز و انذار کن.

و پروردگارت را تکبیر گوی.

و جامه‏ات را از هر آلودگی پاک بدار.

و از پلیدیها دوری نما.

و در برابر احسانت نه منت بگذار و نه آن را بسیار و بزرگ بدان .

و به خاطر پروردگارت صبر کن!"


(شنیدی؟!به خاطر پروردگارت!به خاطر ربّ! صبرکن...صبرکن...صبر،صبری جمیل!)


همین یک کلام هم کافی است برای خواباندن غلیان درونی!


پی نوشت1:فالصبر صبرا جمیلا

پی نوشت2: دارم صبر را لمس میکنم...



ماه سیه

بیمارم ،مادر جان!
میدانم،میبینی
میبینم،میدانی
میترسی،میلرزی
از کارم،رفتارم،مادر جان!
میدانم ،میبینی
گه گریم،گه خندم
گه گیجم،گه مستم
و هر شب تا روزش
بیدارم،بیدارم،مادر جان!
میدانم،میدانی
کز دنیا ، وز هستی
هشیاری ،یا مستی
از مادر،از خواهر
از دختر،از همسر
از این یک، وآن دیگر
بیزارم،بیزارم،مادر جان!
من دردم بی ساحل.
تو رنجت بی حاصل.
ساحر شو،جادو کن
درمان کن،دارو کن
بیمارم،بیمارم،بیمارم،مادر جان!


"مهدی اخوان ثالث"


پی نوشت1: یا دخت پیامبر تو همسری محبوب برای محبوبترین همسری...!

پی نوشت2: شبت قشنگ و پرآرامش مهربان و محبوبترینم...

ماه سیه