آشنای بیگانه

بندگی کن پروردگارت را...

آشنای بیگانه

بندگی کن پروردگارت را...

آخرین شب قدر است و به خیالی که نهایت استفاده را از لیلة القدر برده شود روانه مسجد می شویم!
(و ما ادراک مالیلة القدر)!
یکراست می روم کنار جایگاه پیرزنان و پادردهای مسجد، جایی که به همین منظور صندلی هایی تعبیه داده شده است، برایم جا باز می کنن و با روی خوش استقبال می کنن، خیالم آسوده از بچه های موجود در مسجد که مزاحم عبادتم نمی شوند، بعد از دعای جوشن کبیر خدا را شاکرم از این باب که به دور از هر گونه هیاهوی کوچولوها عبادت می کنم!
(و ما ادراک مالیلة القدر)!
روی پیشانی ام نوشته اند:"مهدکوک" انگار، هر بچه ای که می خواهد کنارم رد شود، لبخندی میزند و ما هم لبخندی نثارش می کنیم و همان جا، کنارم زمین گیر می شود و شروع می کند با تسبیح و قرآن و لیوان آبم بازی کردن و برای یه ثانیه هم لبخند از لبان غنچه وارشان محو نمی شود...خدایا من کودکان را دوس دارم اما امشبه رو بیخیال ما یکی شو، حواسمان را میپرتانند...
(و ما ادراک مالیلة القدر)!
مادری عذرخواهی میکند و می گوید فرزندم از شما خوشش آمده، شرمنده که مزاحمتان میشود، می گویم مشکلی نیست و بی خیال لیوانم میشوم و میدهم بچه تا خوش باشد.
حال نوبت به رنج سنی دبستانی می رسد، سه دوست هستند که دقیق جلو من وسایلشان را پهن می کنند و با کلی خوراکی و من چقدر احساس گرسنگی می کنم...!
(و ما ادراک مالیلة القدر)!
یکریز حرف میزنن! مثل اینکه هانیه و آن یکی هم نمیدانم اسمش را با هم دوست ترن، پریسا دوست لج بازشان است که وسط این دو نفر نشسته و جز خوردن عبادت دیگری در برنامه امشبشان نیست.
مادر هانیه هم آنطرف تر نشسته و می شود خاله نی نی ای که لیوانم را با خودش برد! به دخترش اشاره می کند خوراکی میخورید به خانم پشت سری که من باشم هم تعارف کن، پفک و پاستیل تعارف می کند دستش را رد نمیکنم و برمیدارم، با خودم میگویم کاش چیپس و لواشکش را هم تعارف کند!!!
(و ما ادراک مالیلة القدر)!
به سفارش مادر هانیه، هانیه و دوستش شروع میکنن بعد از دقیقه ها بحث بر سر اینکه نشسته بخوانند یا ایستاده به نماز حضرت امیرالمومنین خواندن...به طور جد باید بگویم بحث های خنده دارشان حواسم را به کل از شب قدر پرانده است.
(و ما ادراک مالیلة القدر)!
حال نوبت کل انداختن پریسا با خاله هانیه است، پریسا جوری که میخواهد خودش را پیروز میدان نشان دهد:
-اومدیم احیا نیومدیم که نماز بخونیم!
-پس چرا سجاده به این گندگی انداختی و جای دو نفررو گرفتی؟!شاید عده ای بخوان نماز بخونن و جا نباشه!
-خب، وضو ندارم
-پاشو برو بگیر
امام جماعت به رکوع میرود وگرنه معلوم نبود بحثشان تا کجا طول بکشد و حواس مرا به خودش مشغول کند.
بعد از ادای نمازهای قضا، هانیه و دوستانش به من رو میکنند و پریسا میگوید شما کلاس چندمید؟! برایش میگویم که دانشگاهیم نه مدرسه ای!
خیلی دوس دارم با پریسا صحبت کنم حتی از وجنات خودش هم در ابتدای سوال پرسیدنش حدس زدم، اما نگاهی به ساق دست و مدل روسری ام می اندازد و بیخیال می شود و برمیگردد. مدل شال انداختن و مو بستنش عینهو خانم های بدحجاب کوچه و خیابان است از این کلیپس هایی به مویش زده که حجم موها را چندین برابر میکند.
از بک یاالله تا دم دمای آخر مراسم قرآن به سر گذاشتن با گوشی بازی می کند و هیچ ذکری زمزمه نمی کند، فقط وسط قرآن را باز کرده و به همین صورت بر روی سرش گذاشته تا دستانش آزاد باشد برای فشردن دکمه های گوشی...
به یاد عکس های خانم های بدحجاب حاضر در شب قدر در نت می افتم و نیتشان، یا نیت عکاسان.
14 معصومین را قسم دادیم و رسیدیم به امن یجیب و دعای برای کربلایی شدن...چراغ ها روشن می شود کم کم...سلام میدهیم به شه ارض توس...چشمانم از دیدن چشمان خیس پریسا می خشکد...
واقعا(و ما ادراک مالیلة القدر)!؟!
ماه سیه

نظرات  (۲)

جای من خالی

اگه بودم کلی تفریح میکردیم

منم شب آخری با یک عدد آلوی قرمز، با جناب امیرمهدی خان توپ قلقلی بازی میکردیم..وسط مسجد

پاسخ:
آره اگه تو بودی که رسما خاله بازی میکردیم!
باریک الله...
الان یادم اومد مسجد نبودیم، حسینیه بودیم.:|
خیلی عالی بود...........
مخصوصن آخرش....
مهد کودک رو هم خوب اومدی...:دی
من به یادت بودم  امیدوارم به یاد ما هم بوده باشی....
پاسخ:
مگه میشه به یادت نبوده باشم...
مخصوصا وقتی به ماه نیگا میکردم!
مخصوصا موقع سحر...!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی