پاسخ:
این روزها، تو را به مثال یک پیرمردی حوالی 65 الی 70 سال میپندارم با پیرهنی قهوه ای رنگ
در یک خانه چوبی، تقریبا وسط جنگل کم درخت
که همیشه سر به زیر دارد و عینک البته
منتظرم هست، منتظر گله هایم، دردهایم، منتظر است بشنود و سری بجنباند
پیرمردی که حالا حالاها باید به خاطر رنج های امثال من و کلایی و قوام و علی مردانی و شکوه و... زجر بکشد و دم برنیاورد
شبیه پیرمرد داستان هدیه "اسپنسر"هستی در خیالم؛ اولین کتابی که در آغاز آشناییمان دادی تا بخوانم...
میدانم به خاطر امثال من و بعضی های دیگر پیر شده ای...
پیرمرد دوست داشتنی روزهای زندگی ام برای این جوان سرکشت دعا کن...
دعا کن در حق خودت تا بشوی همان دخترک جوان پرانرژِی و خوابالوی زندگی ام...
بیا تا چرخ بزنیم این زندگی را...
فی البداهه خودش اومد...
(اون مخ رو هم خوب اومدید ,واقعاً)