تلویزیون در حال پخش فیلم "مادرانه" است... بدون توجه به سریال، جعبه سشوار را کادو می کنم... هنوز دو به شکم برای رفتن، آن هم تولد یک مرد گنده..راستش را بخواهی تولد آدم بزرگها را دوست ندارم... سریال که تمام می شود ،مادر با گوشی اش مشغول هماهنگی با بقیه است، ضربان قلبم 120 به بالاست، پرانولی می خورم و ولو می شوم روی کاناپه، نه حالم بدتر از این حرفهاست، دست چپم به شدت درد می کند، با هر نفسی گویا قلبم از جا کنده می شود، زنگ خطری است انگار!
کلنجار با مادر فایده ای ندارد، حاضر می شوم که در همان حین متوجه حضور خانواده ای در جشن تولد می شوم که در عروسی آبان ماه باید نقش خواهر حجاب را برای زن این خانواده و امثال او در عروسی ایفا می کردم...به طعنه رو به خانواده می کنم و می گویم خدا خیر گرداند امشب را هم... !
تازه موقع سوار شدن به ماشین متوجه تغییر مقصد هم می شوم...قرار، یکی از پارک های یکی از شهرستان های اطراف است...خدایا تو خودت بهتر از هرکسی می دانی که من چقدر از پارک متنفرم...آن هم تولدی که بخواهد در این پارک شلوغ گرفته بشود...غرولندی می کنم اما بی فایدست...بالاخره ما مهمانیم نه میزبان!
ساعت 11 شب/پارک مقصد
خدای من نمی شد امشبه رو بی خیال شوی...اینا اینجا چیکار می کنن...خدایاااا!
تازه تر با خبر می شویم فک و فامیلای دیگری هم در این پارک حضور به هم رسانیده اند... به اطراف پارک نگاهی می اندازم تا یک حساب سرانگشتی از بدحجاب های پارک تا جایی که در میدان دید من هست بگیرم...5 نفر در جرگه ما هستن فقط...!
خدایا می خواهد چه شود امشب دیگر، نمی دانم!
در تمام مدت سعیم بر سکوت است و تغییر حالت چهره زمانی که کارناشایستی صورت می گیرد از طرف چندنفر...رقص چاقو، جیغ و دست و هورای پیچیده شده در پارک، آهنگ نه چندان درخور، صدای قهقهه ی دو خواهر در تمام مدت باهم بودنمان، وضع حجاب 5نفر(البته به نظر آن ها نرم جامعه بود، ما زیادی چادرچاقدون کرده بودیم، که اینطور نبود!!!) کم بودن رنگ حیا، بچه های اطراف که به تماشای صحنه های فوت کردن شمع و به آتش کشیدن فششفشه ها بودن، تیکه های پراکنده شده در مراسم راجع به کربلا...همه و همه برایم قابل تحمل نبود...من نمی دان چه لزومی داشت هنگام تعرف خاطرات یه نمه خنده دار آن هم از نوع تکراری خانمی آن قدر فجیع قهقهه بزند که اگر خنجری در قلبم به ازای این حرکت فرو می رفت خوشایندتر بود برایم.
باز هم خانم آمرشده در عروسی وقتی می خواست پا از حد فراتر بگذارد، با دیدن دمغی من خودش را کنترل می کرد و قس علی هذا...
ساعت1بامداد/بزرگراه
تا برسیم نیم ساعتی راه باقی مانده، هیچ کدام اهل روزه نیستن آن جور که باید و شاید، به گمانم بقیه تا نیمه های شب، هنگام سحری خوردن ما به گپ و گفت مشغول باشن...شاید مانعی بودم برایشان!
در تمام طول آن شب از خدایم خجالت کشیدم...محبوبم می دانی من از صحنه های مذکور بیزارم اما مرا از مستفیض شدن آن بی بهره نمیگذاری...!
پ.ن1: بالاخره توانستم با یکی از کتاب های امیرخانی ارتباط برقرار کنم."بیوتن"
پابه پای ارمیا در منتهن آمریکا قدم میگذارم و همذات پنداری میکنم! اما غبطه می خورم به شخصیت اول داستان، فقط به این خاطر که رفیق شهیدش یعنی سهراب مرشدگونه به سویش می شتابد، حال می خواهد بر روی صندلی دیسکوریسکو نشسته باشد یا کاناپه کاندومینیوم آرمیتا!
پ.ن2:من سهراب مانندی ندارم که در شرایط ناخوشایند به سراغم بیاید...صدای کسی را نمی شنوم در چنین مواقعی...من مرشد طریقت ندارم...خدایا کجا باید بگردم به دنبالش؟!خودم بروم به سراغش، یا خودش می آید به سراغم؟! این یکی از بزرگترین دغدغه ها و مشکلات من است...!
پ.ن3: هیچ اشتیاقی به دوباره دیدن این گروه در ضیافت افطاری امشب را ندارم...!
پ.ن4: خواندن غزلیات مولوی آرامم می کند این روزها...!
پ.ن5:و باز هم شب قدر و ثابت شدن هیچ و پوچ بودنم...!
پ.ن6: و کلی حرف ناگفته که نشد بیاوریش روی صفحه...!
نقش خواهر حجاب؟ یعنی چی؟
پس چه خوب پدر مادری داری که تو این تیپ تو این جوری در اومدی نه؟!
که قطعن همینطوره...
رقص چاقو تو پارک باید جالب باشه:))))))))))
خدا آخر عاقبت همه مان را ختم بخیر کند.....
خیلی بیوتنو دوس دارم....... خیلی
با اینکه طولانی بود اما خوب بود!
کلن امیر خانی خوبه!